Loading...

توسعه و نظام جهانی

توسعه و نظام جهانی

توسعه و نظام جهانی

مسئله توسعه از منظرهای مختلف در حوزه کشورهای جنوب می تواند مورد بررسی قرار بگیرد و نظریات زیادی در این زمینه مطرح شده است . هر یک از رشته های علوم انسانی یا حتی علوم تجربی از منظر خود این مقوله را مورد توجه قرار می دهند. تاکید من در اینجا بیشتر در ارتباط با توسعه سیاسی است.

طبق این تعریف، توسعه سیاسی فرایندی است که به دنبال ترکیبی از اقتدار حکومت و توزیع قدرت بین شهروندان است که طی آن اقتدار حکومت کمترین فشار را به توزیع قدرت در میان شهروندان وارد کند و آن را متلاشی و بی معنا نکند. همچنین در مقابل حضور در صحنه و قدرت سیاسی شهروندان کمترین تهدید را متوجه اقتدار حکومت کند و از ناتوانی و بی رمقی آن جلوگیری کند. براین اساس جامعه توسعه یافته که از یک طرف بیشترین فاصله را با قدرتی متمرکز و کارا و از طرفی دیگر بیشترین فاصله را با قدرتی توزیع شده و ناکارا داشته باشد، از یک سو صاحب بیشترین اقتداری است که به استبداد بینجامد و از طرف دیگر صاحب بیشترین قدرتی است که به فلج شدن منجر نشود.

توسعه یک بار و برای همیشه اتفاق می افتد. یعنی نمی توان گفت می خواهیم توسعه سیاسی را در پنجاه سال پیش در ایران مقایسه کنیم یا روندی را می خواهیم مورد مطالعه قرار دهیم و بگوییم این نوسانات در توسعه سیاسی بوده ، در واقع نکته ای که در اینجا حائز اهمیت است این است که توسعه اتفاق نیفتاده که بخواهد دچار نوسان شود چون توسعه اگر به وجود بیاید چه در بعد سیاسی چه در بعد اقتصادی و فرهنگی بسیار عمیق و نهادینه شده است که با جایگزینی کارگزاران و تغییر و تحولات سیاست ها و روی کار آمدن رهبران متقاوت، تاثیری روی توسعه سیاسی نمی گذارد.

ممکن است بحث رشد سیاسی را بکنیم . رشد سیاسی را می توان هم به لحاظ کمی و هم اهمیت به لحاظ تاکتیکی و محدود مورد مطالعه قرار داد ولی به صورت نهادینه شده که در طول نسل ها ادامه داشته باشد، ما این وضعیت را مشاهده نمی کنیم. بنابراین نمی شود گفت که جامعه ای در مرحله ای از توسعه سیاسی برخوردار بوده اما در مرحلۀ بعد به توسعه نیافتگی سیاسی وارد شده است. در واقع می توان گفت در مقطع اول توسعه ای صورت نگرفته و می توان گفت اگر توسعه ای اتفاق بیفتد به لحاظ ساختاری است که رفتارهای سیاسی در سطوح خرد و کلان تغییر پیدا می کند، قواعد بازی دستخوش دگرگونی شده و انسان جدید به وجود می آید . انسانی که با آن ساختارهای سنتی و محدود و توسعه نیافته کار می کرد از آن مرحله گذشته است.

بنابراین وقتی بحث توسعه در بعد سیاسی را در کشورهای جنوب مورد بررسی قرار می دهیم باید دید در آن انسان جدید به وجود آمده یا نه، یا انسانی است که به خاطر ظهور انسان جدید به راحتی می توان با چند قرن توسعه نیافتگی خود و استبداد و یا اشکال گوناگون توسعه نیافتگی سیاسی ارتباط پیدا کند و بعد هم نکتۀ حائز اهمیت این است که رخی مواقع اینگونه مطرح می شود که اولا من توسعه سیاسی را مترادف با دموکراسی می بینم و دموکراسی نیز روشن است : حکومت مردم برای مردم و به دست مردم .

حکومت قانون ، حکومت پاسخگو است ، یعنی این موضوع ارتباطی ندارد که در مورد کشورهای توسعه نیافتۀ آفریقا صحبت کنید یا آمریکای لاتین و یا خاورمیانه ، شما نمی توانید بگویید ما در نظامی پاسخگویی را بر اسا ساختار خودمان تعریف می کنیم یا حکومت مردم به دست مردم و برای مردم را یک تعریف مضیق برای خودمان داریم. این یک چیز یونیورسال و عام و جاافتاده است و در مورد آن اجماع وجود دارد. بنابراین اگر ما بیاییم در چارچوب دموکراسی ، توسعه سیاسی را مطرح کنیم به عنوان نظامی که پاسخگوست و حکومت قانون در آن حاکم است ، می توانیم کار را پیش ببریم.

نکته دیگری که در توسعه سیاسی باید اتفاق بیفتد تنوع ساختاری و برخورداری زیر سیستم ها از استقلال نسبی است.یعنی در بعضی مواقع امکان دارد که سیستم دچار تنوع بشود ولی آن سیستم ها از استقلال لازم برخوردار نباشند . اکثر کشورهای جهان سوم بعد از استعمار ، در دوران پسا استعماری ، سعی کرده اند برای خود پارلمان ایجاد کنند. آنها بوروکراسی عریض و طویلی برای پاسخگویی به نیاز مردم به وجود آوردند، دادگاه ها را به وجود آوردند و ظاهرا بحث تفکیک قوا را مطرح کردند. بعد یک سری نهادهایی به نام احزاب سیاسی به وجود آمدند، نهادهای صنفی پا گرفتند ، مطبوعات وارد صحنه شدند ولی برون داد و نتیجه آن را وقتی مطالعه می کنیم ، دیکتاتوری و حرکت های ضد دموکراسی را شاهدیم . دلیل آن این است که در واقع این زیر سیستم ها از استقلال لازم برخوردار نبودند،یعنی حزب و پارلمان و دادگاه ها به قوه مجریه وابسته بودند. مطبوعات بلندگوی دولت بودند، یعنی فاقد آن هویت مستقلی بودند که باید این نهادها به عنوان نهادهای مردمی در بسط جامعه مدنی داشته باشند.

بعد بلافاصله منتقدان شروع به انتقاد کردند که این الگوها در جهان سوم جوابگو نیست . خوب طبیعتا وقتی این نهادها را از محتوا تهی کنید و نقش آن ها را بگیرید مشخص است که جواب نمی دهد. نه پارلمان ، نه حزب و نه نهادهای صنفی هیچ کدام کار خود را به درستی انجام نمی دهند .

یک حزب باید بین خواسته های متعارض در یک جامعه میانجی گری کند. یک نهاد صنفی باید بتواند این کارها را انجام دهد و بتواد خواسته ها را تبدیل به سیاست کند. اگر نهادی این کار را انجام ندهد نمی توان گفت آن حزب است. ممکن است نام حزب را یدک بکشد. بنابراین ما در کشورهای جنوب تنها به یک سری مفاهیم بسنده کرده ایم؛ پارلمان ، حزب و ... عملا از محتوا تهی شده است.

بنابراین تحت این شرایط ، سیستم باید بتواند قدرت را تبدیل به اقتدار بکند که در بسیاری از موارد ناتوانی کشورهای جنوب را بر این اساس ارزیابی می کنیم که این ها توانایی تبدیل قدرت به اقتدار را ندارند و در نتیجه تحت چه شرایطی قدرت تبدیل به اقتدار می شود؟

موقعی که شما مشارکت را بسط دهید. مشارکت هم باز با یک نگاه تقلیلی فقط رای دادن نیست .رای دادن شروع کار است و نه پایان کار.رای دادن فقط یک مکانیسم است ، مترادف با دموکراسی نیست مگر اینکه وقتی می گوییم مشارکت یعنی اینکه مردم در قدرت شریک شوند، یعنی ما از انباشت قدرت دور شویم، به سمت توزیع مجدد قدرت برویم. اگر این اتفاق بیفتد ما می توانیم قدرت را تبدیل به اقتدار بکنیم و گرنه مجبور هستیم همیشه از زور استفاده بکنیم و زور هم در بلند مدت ، مشروعیت خود را از دست می دهد و سیستم را با بحران مشروعیت مواجه می کند.

خیلی مواقع در اکثر متون، احزاب ، مقالات و سخنرانی هایی که مطرح می شود، توسعه نیافتگی جنوب را عامل درون زا تلقی کرده و آن را صرفا داخلی می بینند. البته من منکر این مسئله نیستم یعنی در اینکه یک سری عوامل تاریخی و جغرافیایی و اجتماعی و فرهنگی و رویدادها بر روی توسعه نیافتگی تاثیر گذار هستند. ولی من در بررسی که خودم انجام دادم به این نتیجه رسیدم که آن بافت بین المللی در توسعه یا توسعه نیافتگی خیلی نقش دارد. یعنی شما باید ببینید که این بحث را در چه بافتی مطرح می کنید.

ما یک پارادایمی به اسم جنگ سرد داشتیم که یکی از ویژگی هایی که این پارادایم داشت ، این بود که فضا را برای توسعه سیاسی تنگ می کرد. برای اینکه پارادایم جنگ سرد پارادایم تقلیل گرا بود. همه چیز را محدود به دولت می کرد یعنی تصور بر این بود و تمام نگرانی ها این بود که مبادا دولت دچار مشکل مشروعیت بشود. دولت یک بازیگر یکتاست .زیر گروه ها مورد توجه قرار نمی گرفتند و بنابراین تنها به دولت محدود می شود.

بعد از فروپاشی نظام دوقطبی ، ناظر افول آن پارادایم بودیم در واقع همین زیر گروه ها که مورد توجه قرار نمی گرفتند، تعیین کننده شدند و الان اقتدار دولت مرکزی را به چالش طلبیده اند. یکی از ویژگی های دولت ، انحصار قدرت نظامی است که دولت را از غیر ، تفکیک می کند اما در واقع شاهد هستیم که این خصوصیت دولت شدیدا از طرف گروه های معارض به چالش طلبیده شده است . یعنی در کشورهایی مثل سوریه ، عراق و افغانستان ، دولت انحصار قدرت نظامی را ندارد و حتی قدرت نظامی گروه های معارض از دولت بیشتر است.

بنابراین در دوران جنگ سرد به خاطر تعاریف مضیقی که از مفاهیم به عمل می آمد و نیز به دلیل رویه تقلیل گرایانه، خیلی مسائل جوامع دیده نمی شد و هنجارهای اصلی را همین پارادایم به بازیگران تحمیل می کرد. اینکه یک دولت فقط بتواند امنیت به وجود آورد یعنی امنیت در اولویت است و اینکه این امنیت از منظر گروه ها به چه صورت تعریف می شود، اهمیت ندارد. در واقع این امنیت در سطح کلان تعریف می شود.

ولی امروز بحث این است که امنیت از منظر چه کسی؟ امروز عدم تهدید به معنای وجود امنیت نیست. ممکن است هیچ دولتی از سوی دولت دیگر مورد تجاوز و تهدید قرار نگیرد اما از درون همچنان دچار ناامنی باشد. یعنی تنها در سایه توجه به ابعاد غیر نظامی امنیت است که شما می توانید زندگی امنی داشته باشید نه اینکه یک دولت تا دندان مسلح داشته باشید. اتحاد شوروی به خاطر این سقوط نکرد که از لحاظ نظامی قوی نبود. اتفاقا به این خاطر سقوط کرد که از لحاظ نظامی بیش از حد قوی بود. یعنی تجزیه شوروی تا مقدار زیادی معلول ناکارآمدی دولت و عدم توجه به زیر گروه ها و توسعه سیاسی بود. و گرنه دلیلی برای فروپاشی وجود نداشت.

این پارادایم جنگ سرد باعث می شد تا ما تعاریف محدودی از مفاهیم علوم سیاسی ، روابط بین الملل، جامعه شناسی  و... داشته باشیم . یعنی از بازیگر ، تعریف مضیق داشتیم. از کارگزار فقط دولت را می دیدیم.زیر گروه ها را نمی دیدیم، اما امروز زیرگروه ها در خیلی جاها تعیین کننده شده اند.

در مورد جامعه هم همین گونه است. در مورد امنیت، تنها بعد نظامی امنیت مورد توجه قرار می گرفت چون فضای جنگ سرد فضای امنیتی بود. رقابتی که بین دو ابر قدرت وجود داشت ، فضایی را برای طرح خواسته هافراهم نمی کرد. حقوق بشر دچار تفسیر مضیق می شد. اتحاد شوروی، تعریف خود را از این مفهوم داشت و آن را تنها از دیدگاه سوسیالیستی تعریف می کرد.فقط بعد اقتصادی را مورد توجه قرار می داد و عدالت را در چارچوب اقتصادی مثلا اشتغال تعریف می کرد.غرب هم حقوق بشر را در بعد سیاسی آن ، اعم از آزادی بیان ، آزادی اجتماعات و احزاب مورد توجه قرار می داد. بنابراین هرکدام تفسیر خاص خود را داشتند. یک تفسیر جامع و کلی نداشتیم و خیلی از کشورهای جهان سوم هم ترجیح می دادند از الگوی شوروی استفاده کنند . برای اینکه به نفعشان بود چرا که ساختارشان اجازه دموکراتیک شدن را نمی داد. در نتیجه به بعد مادی قضیه توجه می کردند و در نتیجه به مقوله توسعه سیاسی توجهی نداشتند.

مشارکت هم تنها در رفتن به پای صندوق های رای خلاصه می شد. رای دادن تنها یک مکانیسم است و باید بسترهای لازم و سایر سیستم ها و نهادهای گوناگون به وجود بیایند تا در چارچوب این نهادها ما شاهد مشارکت سیاسی باشیم. یعنی مردم را در قدرت شریک کنیم . تحت این شرایط ما می توانیم سراغ توسعه سیاسی برویم.

بنابراین در چارچوب پارادایم جنگ سرد، دموکراسی و آزادی و جامعه مدنی فدای ثبات می شد، یعنی از منظر آمریکایی ها این مهم بود که ثبات یک کشور جهان سومی حفظ شود. این در حالی بود که متحدان آمریکا در جهان سوم را دیکتاتورها تشکیل می دادند و این مسئله متعارض با توسعه سیاسی و حقوق بشر بود ولی در آمریکا به خاطر ساختار دوقطبی و جنگ سرد، بوش پدر و پسر این را مطرح کردند که ما در زمان جنگ سرد، دموکراسی را فدای ثبات کردیم.

هنجارهایی که جنگ سرد به ابر قدرت ها تحمیل می کرد، باعث می شد آن ها علی رغم آزادی خواه بودن برای حفظ ثبات ناچار باشند دموکراسی را فدا کنند. وقتی فشار کوچکی برای باز کردن فضای سیاسی به ایران وارد شد، فقط با چند تظاهرات ، نظام پهلوی فروپاشید. آیا اگر یک هشتم این فشارها به دیگر متحدان وارد می شد، آن ها پابرجا می ماندند؟ دموکراسی و توسعه سیاسی فدای ثبات می شد چرا که نگرانی غرب این بود که اگر در کشوری توسعه سیاسی رشد کند و جامعه مدنی گسترش یابد، تحت این شرایط امکان دارد که به شوروی تمایل پیدا کنند و موازنه قدرت را به هم بزنند. برای آمریکا مهم، موازنه قدرت بود و کاری با توسعه سیاسی نداشت و تنها ادعای آن را داشت و عملا این اتفاق نمی افتاد.

حتی در جاهایی مثل ایران و اندونزی که می خواستند به سمت دموکراسی بروند جلوی آن ها را گرفت.چون با نظمی که آمریکا تعریف می کرد توسعه سیاسی در تعارض بود و این مسئله منحصر به آمریکا نبود و شوروی نیز در تقویت دیکتاتوری ها تلاش می کرد. چون همیشه تصور بر این است که شوروی با داشتن یک سیستم توتالیتر طبیعی بود که از دیکتاتورها حمایت کند و مخالف توسعه سیاسی باشد. شوروی هم به لحاظ ساختاری، عملا در جهت تقویت دیکتاتوری ها بوده و به دنبال توسعه سیاسی نبود. او نیز دنبال موازنه قدرت بود.

پس بنابراین ، هم غرب و هم شرق در توسعه نیافتگی جهان سوم نقش داشتند و البته این ها هم از ساختار نظام بین الملل و هم از پارادایم جنگ سرد سرچشمه می گرفت. وقتی با این وضعیت مواجه هستیم در دوره پسا استعمار، دولت به وجود می آید و واژه های state و government را به کار می بریم . همچنین از واژه ملت استفاده می کنیم ولی فقط این ها تنها یک واژه بود و در عمل وجود نداشت.

اکنون اتفاقاتی در خاورمیانه در حال وقوع است. این رویدادها ورشکستگی دولت های پسا استعماری را کاملا نشان می دهد. اگر آن دولت ها ، دولت های کارآمدی بودند و یک اراده ملی وجود داشت و مردم مشارکت داشتند، اگر سیاست های تبعیض آمیز وجود نداشت و مردم از یک رفاه نسبی و آزادی برخوردار بودند، دلیلی برای این فروپاشی وجود نداشت .

اکنون اتفاقاتی در خاورمیانه در حال وقوع است. این رویدادها ورشکستگی دولت های پسااستعماری را کاملا نشان می دهد. اگر آن دولت ها، دولت های کارآمدی بودند و یک اراده ملی وجود داشت و مردم مشارکت داشتند، اگر سیاست های تبعیض آمیز وجود نداشت و مردم از یک رفاه نسبی و آزادی برخوردار بودند، دلیلی برای این فروپاشی وجود نداشت. ما همیشه واژه ملت را درباره این سرزمین ها به کار می بریم اما بدون اینکه ملتی شکل گرفته باشد. یک سری اقوام و گروه های مذهبی و هویتی در این کشورها وجود داشته و حکومت هم با آن قبیله که قدرت بیشتری داشت به سازش می رسیده است . بعد حمایتی از آن قبیلۀ خاص به عمل می آمد و آن قبیله هم وفاداری خود را نسبت به دولت نشان می داد و تا زمانی که این وضعیت وجود داشت، قذافی و صدام و ... سرکار بودند. پس ملت شکل نگرفت . اکنون در اوایل قرن بیست و یکم این ها می خواهند به سمت ملت سازی حرکت کنند. چون اگر ملت بودند دلیلی برای این همه درگیری و مخاصمت وجود نداشت . پس باید به سمت ملت سازی و همچنین دولت سازی بروند.

اتفاقی که در فضای پسا استعماری افتاد این بود که دولت های این کشورهای جهان سوم یک سری برنامه های رفاهی و اقتصادی را برای دخالت بیشتر خودشان در امر مملکت، مطرح کردند. در نتیجه وقتی دولت وارد صحنه می شد فضایی برای مشارکت سایر گروه ها ایجاد نمی شد. پس ما با فربه شدن دولت و وضعیت شدن بخش خصوصی که لازمه شکل گرفتن جامعه مدنی است روبه رو هستیم.

بنابراین در حقیقت ، ما در اوایل قرن بیست و یکم به سمت دولت – ملت سازی می رویم . هنوز هویت های قومی بر هویت ملی فائق است و هویت ملی برای آن ها اهمیتی ندارد. اتفاقاتی که در مصر و سایر کشورها رخ داد حاکی از این است که این پروسه دولت – ملت سازی هنوز به وقوع نپیوسته است.

یک بررسی آماری که در اواخر قرن بیستم از کشورهای خاورمیانه انجام شد نشان داد که تقریبا هفتاد درصد مردم این کشورها خود را با هویت ملی خود تعریف نمی کردند . تنها دو کشور تونس و لبنان خود را تونسی و لبنانی تعریف می کردند و بقیه خود را عرب معرفی می کردند. پس نباید از این فروپاشی ها و وضعیت کنونی در خاورمیانه تعجب کنیم.

در فضای بعد از جنگ سرد نیز این دولت ها که ناکارا بودند، با ده ها مدعی ، از رسانه ها گرفته تا فضای مجازی که می خواستند اقتدارشان را زیر سئوال ببرند مواجه شدند. سپس شرکت های چند ملیتی و سازمان های مردم نهاد ظهور کردند. در واقع این دولت ها در کشمکش هستند تا یکپارچگی خود را حفظ کنند. یعنی ده ها نهاد در اقتدار دولت سهیم شده اند و این دولت ها می خواهند آن اقتدار باقی مانده را با چنگ و دندان حفظ کنند. اینکه تا چه اندازه موفق خواهند بود موضوع بحث دیگری است .

مسئله بعدی در عصر جهانی شدن ، مسئله سرعت است : یعنی سرعت طرح تقاضاها و تبدیل این تقاضاها به داده ها. حتی دولت های قوی، ظرفیت محدودی در تبدیل این خواسته ها به سیاست دارند چه برسد به کشورهای توسعه نیافتۀ جهان سومی که فاقد ساختارهای لازم هستند. بنابراین فشردگی زمان و مکان و مسئله سرعت، ناکارآمدی این دولت ها را بیشتر کرده است و در حقیقت پشت سر این حکومت ها، ما با انبوهی از خواسته ها مواجه هستیم که به نظر نمی رسد در آینده نزدیک ، این سیستم توانایی پاسخ گویی به آن ها را داشته باشند.

در نهایت با یک جمله از گیدنز ، بحث خود را خاتمه می دهم. وی دولت های جهان سوم را با اندوه پساهژمونی توصیف کرد که در طی جنگ سرد به عرصه آمدند و با افول آن دچار بی معنایی شدیدی شدند.

سخنرانی در گروه تاریخ دانشگاه شهید بهشتی ، کتاب موانع توسعه ایران، انتشارات نقد فرهنگ ، سال 1396.


ارسال نظر

(بعد از تائید مدیر منتشر خواهد شد)