Loading...

موقعیت شناسی سیاست خارجی امریکا پس از حوادث 11 سپتامبر

موقعیت شناسی سیاست خارجی امریکا پس از حوادث 11 سپتامبر

*هنگامی که از روابط استراتژیک در جهان امروز سخن به میان می آید برخی بر این نظرند که استراتژی غالب در دوران جنگ سرد است اینک جای خود را به راهبردهای تازه ای داده است می خواستیم بدانیم نظر شما در این رابطه چیست ؛ آیا شما نیز بر این اعتقادید که موقعیت تضاد میان دو بلوک شرق و غرب اینک به طور کامل از بین رفته است و بنابراین استراتژی تضاد و توازن نیز بی اعتبار شده است ؛ اگر چنین است امریکا بر چه محوری سیاست های استراتژیک خود را طراحی می کند ؟
سیاست خارجی امریکا در دوران جنگ سرد در جهت مهار شوروی و متحدین آن و همچنین جلوگیری از گسترش کمونیسم در جهان بود . تحت این شرایط ، امریکا فروش تسلیحات ، برنامه کمک های خارجی ، ورود و خروج از اتحادها و ائتلافهای بین المللی ، سیاست های امنیتی و منافع ملی خود را توجیه می کرد . از طرفی وجود شوروی و بلوک شرق فرصتی را برای امریکا به وجود آورد تا حضور خود را در اقصی نقاط جهان منطقی جلوه داده و در جهان سوم بیافزاید . بعد از فروپاشی نظام دوقطبی و پایان جنگ سرد ، بحران در سیاست خارجی امریکا ظاهر می شود علت اصلی این بحران عمدتا ناشی از حذف شوروی به عنوان دشمن شماره یک این کشور می باشد یعنی در واقع می توان گفت که فروپاشی نظام دوقطبی ، امریکا را از وجود یک دشمن قوی که باعث ایجاد معنا در سیاستگذاری داخلی و خارجی این کشور می شد محروم کرد . تعریفی که امریکا از منافع ملی ، امنیت ، اتحاد و ائتلاف ، خلع سلاح و توسعه ارائه می کرد درست منطبق برفضای حاکم بر روابط بین الملل بویژه سیستم دو قطبی و جنگ سرد بود . به عنوان مثال وقتی محققان امریکایی می خواستند راجع به توسعه اظهار نظر کنند نظریات خود را در یک قالب ایدئولوژیک بیان می کردند . رستو کتابی را تحت عنوان " مراحل رشد اقتصادی : یک مانیفیست غیر کمونیست " می نویسد که از عنوان آن می توان به بار ارزشی و ایدئولوژیک مفاهیم و عبارت پی برد . وی در این کتاب می نویسد که کشورهای جهان سوم باید مراحلی را که جوامع سرمایه داری طی کرده اند بپیمایند در مقابل گروههای دست چپی راه رشد غیر سرمایه داری را مطرح کردند که آن هم در قالب ایدئولوژیک بود . ایدئولوژیک بودن نظام بیم الملل باعث می شد که ایدئولوژی هویت سازی بکند و ما در این دوران شاهد رابطه ای قوی بین ایدئولوژی و قدرت هستیم اما با فروپاشی نظام دوقطبی و به خصوص تشدید روند جهانی خیلی از این مفاهیم ارزش خود را از دست می دهند به همین دلیل امریکا دیگر نمی توانست براساس وجود کمونیسم یا اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی سیاستگذاری کند ، یعنی مفاهیمی مثل امنیت ، استراتژی ، ائتلاف و نظیر اینها که دردوران جنگ سرد در سیاست خارجی امریکا نقش آفرینی می کردند معانی خود را از دست دادند و از اینجاست که امریکا با بحران بی معنایی رو به رو می شود . تحت این شزایط امریکا نیروی نظامی داشت ولی نمی دانست که با این نیروی نظامی چه باید بکند . این دولت می توانست نیروی نظامی خویش را در معرض نمایش قرار بدهد ولی نمی توانست برای این نیرو هدف تعیین کند . هدف و معنا از بین رفته بود این وضعیت را می توان از خلال صحبت های جورج بوش و همچنین آلبرایت ، وزیر امور خارجه کلینتون مشاهده کرد که طی آن یادآور می شدند که سیاست خارجی امریکا هیچ هدف مشخصی را تعقیب نمی کند .
*آیا زمامدارن امریکا بعد از فروپاشی نظام دو قطبی به دنیا ایجاد معنا سازی های جدید نرفتند ، به عبارت دیگر آیا تضادهای دیگری را به طور مصنوعی ایجاد نکردند ؟
زمامداران امریکا برای این که بتوانند برای یکسری از رفتارهای خود در سیاست داخلی و خارجی هدف معنا ایجاد کنند . ابتدا آمدند خطر جهان اسلام را مطرح کردند منتها دیدند که در عمل گرچه ممکن است بحث خطر جهان اسلام به صورت تهدید بالقوه برای خودشان ایجاد بشود اما هیچ وقت جهان اسلام نمی توانست آن کارکردی را که کمونیسم در دوران جنگ سرد ایفا می کرد از خود بروز بدهد نباید فراموش کرد که امریکایی ها اصولا انسان های مذهبی هستند بنابراین دولتمردان این کشور بسادگی نمی توانستند یک مذهب را در مقابل مسیحیت قرار بدهند . در دوران جنگ سرد این امکان وجود داشت که مسیحیت را در مقابل آتئیسم ( ناخداانگاری ) کمونیست ها قرار دهند و از این روی بسیاری از جنگها از جمله جنگ ویتنام را توجیه کنند . اما در مورد اسلام آنها نمی توانستند چنین کاری را انجام دهند و لذا وقتی دیدند که نمی توانند اسلام را به عنوان دشمن درجه یک مطرح کنند به سوژه های جدید روی آوردند . مدتی خطر ژاپن را گوشزد کردند سپس خطر چین را مطرح کردند . به هر حال هیچ یک از اینها نتوانست خواسته امریکایی ها را از لحاظ تدوین یک استراتژی نوین برای دوران پس از جنگ سرد برآورده سازد . بعد از مدتی بحث دخالت بشردوستانه را آن هم تحت پوشش سازمان ملل مطرح ساختند که این سیاست نیز در سومالی به شکست انجامید . بنابراین تمامی اقدامات زمامداران امریکا برای این که بتوانند سیاست گذاری خارجی خود را از بحران بی معنایی نجات دهند با شکست مواجه شد اما بعد از 11 سپتامبر امریکا توانست دشمن اصلی را پیدا کند . این دشمن جدید تروریسم است . البته من بسادگی نمی توانم در مورد این که چه گروهها و افرادی غیر از بن لادن در جریان یازدهم سپتامبر نقش داشتند سخن بگویم اما می توان با جرات گفت که پیامدها و نتایج حادثه 11 سپتامبر همان چیزی بود که امریکاییها مدتها به دنبالش می گشتند .
*آیا می توانیم این نتیجه را بگیریم که استراتژی دشمن سازی امریکا منجر به دخالت سازمانهای امنیتی امریکا در حادثه ای چون 11 سپتامبر شده است ؟
اسنادی که اینک افشا شده نشان می دهد که FBI و برخی از سازمانهای اطلاعاتی از قبل در مورد کلیات اقدامات تروریستی مطلع بوده و حتی اخبار منتشر شده حاکی از آن است که این اخبار به اطلاع رئیس جمهور و شورای امنیت ملی این کشور نیز رسیده بود . اما بنا به عللی آنها با این موضوع جدی برخورد نکردند . بهر حال این گونه مسائل سوالاتی را در ذهن ایجاد می کند اما قاطعانه باید گفت که امریکا حادثه 11 سپتامبر را به فال نیک گرفته است . زیرا این حادثه کارکردهای جدیدی را به دیپلماسی ، نظامی گری ، امنیت و اتحاد و ائتلاف پس از جنگ سرد داده است .
*به نظر شما امریکا تا چه حد توانست از موقعیت پیش آمده پس از 11 سپتامبر بهره ببرد . آیا این بهره برداری موقت بود یا این که می تواند خصلت دائمی به خود بگیرد ؟
با قطعنامه هایی که تحت فشار امریکا در سازمان ملل متحد به تصویب رسید و با حمایتهایی که دولتهای مختلف از مبارزه علیه تروریسم کردند دستگاه سیاست گذاری خارجی امریکا این توان را پیدا کرد تا بر اساس آنچه از قبل در ذهن می پروراند یعنی ایجاد نظم نوین جهانی حرکت کند . بنابراین ما بعد از 11 سپتامبر شاهد آن هستیم که جورج بوش پسر سعی می کند دکترین پدر را که همان نظم نوین جهانی است بصورت عملیاتی دربیاورد . سعی زمامداران امریکا بر این است که در چهارچوب نظم هرمونیک بعد از فروپاشی نظام دو قطبی ، چند جانبه گرایی جای خود را به یک جانبه گرایی بدهد . این که امریکا موفق به انجام این کار می شود خود یک بحث دیگری است . ببینید در شکل گیری نظم نوین بعد از جنگ جهانی دوم امریکاییها تنها نبودند . شوروی و کشورهای اروپایی نیز در ایجاد آن نقش داشتند . جملگی هم از نظر مادی و هم از لحاظ انسانی هزینه کردند . حال آیا امریکا در آغاز قرن 21 توان لازم را برای آن که بتواند به تنهایی نظم نوینی را ایجاد بکند داراست ؟ آیا دولتمردان امریکا با مشکلات عظیمی که در کشور خود با آن رو برو هستند با این حجم عظیم بدهی توان ایجاد نظم نوین را دارند ؟از بعد داخلی نیز ما شاهد آن بودیم که جرج بوش با کسب رای بسیار پایینی از واجدین شرایط به ریاست جمهوری برگزیده شد که این امر نشان دهنده یک نوع بی اعتمادی نسبت به دولتمردان امریکا از طرف مردم است . تا قبل از حادثه 11 سپتامبر فاصله عمیقی بین سیاستمداران و مردم به چشم می خورد به گونه ای که ما در داخل امریکا شاهد نوعی تجزیه میان عناصر شهروندی بودیم . تظاهراتی که قبل از انتخابات اخیر امریکا به راه افتاد و انتقاداتی که جوانان نسبت به سیستم دموکراسی امریکا می کردند همه دال بر این بود که یک نوع گسست و واگرایی در جامعه امریکا به وجود آمده است . ولی حادثه 11 سپتامبر باعث شد یک نوع انسجام و همبستگی در سایه تقویت ناسیونالیسم به موجود برای مدت زمانی به نحوی از انحاء التیام یافت .
*شما به پاره ای از مشکلات جامعه امریکا همچون تجزیه شهروندی ، بحران بیکاری و بدهی ها اشاره کردید بحرانهای دیگری نیز مثل بحران خانواده ، امنیت و جنایت در امریکا وجود دارد ما شاهدیم که زمامداران امریکا به جای حل درونی بحران ها راه حل های خارجی و نظامی را در پیش گرفته اند آیا این بحران ها در آینده نزدیک منجر به فروپاشی این نظام نمی شود ؟
امروزه یک نظریه در مورد نقش جدیدی را که امریکا بعد از 11 سپتامبر سعی می کند در عرصه سیاست بین المللی ایفا بکند مطرح می شود و آن این که امریکا برای رهایی و پیدا کردن مفری برای بحران های داخلی خودش از جمله بحران اقتصادی سیاست نظامی گری را در پیش گرفته است . اگر امریکایی ها به گونه ای عمل بکنند که بتوانند مقدار زیادی از مشکلات اقتصادی را از طریق فروش تسلیحات و نظامی گری حل بکنند این می تواند بحران های یاد شده را تخفیف بدهد . اما اگر درگیری در مسائل بین المللی با توجه به رویه جدیدی که زمامداران کاخ سفید در پیش گرفته اند منجر به ایجاد تعهدات جدیدی بشود و در نتیجه هزینه های بالاتری را برگردن این دولت بگذارد . مسلما تحت این شرایط بحران های داخلی تشدید می شود الان خیلی مشکل است که بتوان گفت که سیستم امریکا به سمت فروپاشی حرکت می کند . تجربه نشان داده که نظام سرمایه داری هرچند سال دچار بحران های شدیدی می شود ولی بعد از چندی از این بحران ها خارج می شود البته آن بحران مشروعیتی که ما فکر می کنیم در درون جامعه امریکا وجود ندارد . به هر صورت در جامعه امریکا همیشه یک عده زیادی بی تفاوت اند . تعداد زیادی هم بوده اند که احساس کرده اند هیچ وقت خواسته هایشان از طریق دو حزب سیاسی برآورده نمی شود همیشه یک نوع بی اعتمادی نسبت به بعضی از دولتمردان وجود داشته است ولی این وضعیت لزوما منجر به فروپاشی یک نظام نمی شود .به هر حال در طول تاریخ یک نوع اجماع نظر نسبت به پذیرفتن قانون اساسی به وجود آمده است . با وجود آن که اخیرا یک نوع بی اعتمادی به واسطه فساد مالی در میان مردم ایجاد شده ولی نظام قادر است با بهره گیری از سازوکارهایی و همچنین تصویب قوانینی که از ضمانت اجرایی بالایی برخوردار باشند ، از میزان این بی اعتمادی بکاهد و زمینه های مساعدتری را برای سرمایه گذاری فراهم آورد .
*آیا این وضعیتی که شما به آن اشاره داشتید در کشورهای دیگری نیز وجود دارد یا این که این وضعیت مختص امریکاست ؟
نظیر این وضعیت در اروپا نیز قابل مشاهده است ، شما اگر تحولات اروپا را مورد بررسی قرار دهید در می یابید که جوامع اروپایی هم با یک نوع بحران بی معنایی روبه رو هستند ، مثلا از دهه گذشته این روند بوجود آمده که مردم خیلی از نهادهای سنتی تبیین خواسته ها مثل احزاب سیاسی ، سندیکاها و اتحادیه ها را زیر سوال برده اند یعنی می گویند که خواسته های ما از طریق حزب و نهادهای صنفی بیان نمی شود یا تقاضاهای ما به گوش سیاستمداران نمی رسد . در حقیقت آنها به نوعی به قانون آهنین الیگارشی اشاره می کنند که روبرتو میخلز مطرح کرده است یعنی می گویند احزاب تبدیل به یک بروکراسی عظیمی شده اند . به گونه ای که خواسته ها و مطالبات ما در لابه لای آن گم می شوند ، به طوری که یک نوع التیسم یا نخبه گرایی در احزاب حاکم شده است ، شما اینک می بینید که خیل عظیمی از مردم در حال خروج از احزاب و سندیکاها هستند . مثلا در کشوری مانند فرانسه احزاب با بحران پرداخت حق عضویت روبرو هستند و لذا در خیلی از موارد دولت به احزاب سیاسی ، کمک مالی می کند . امروز در اروپا خدمت وظیفه عمومی زیر سوال رفته و اینطوری مطرح می شود که مسائل امنیتی به دفاع از وطن را باید به یک عده افراد حرفه ای واگذار کنیم ، نه آن که شهروندان عادی را درگیر این گونه مسائل کنیم . نگاه به مقوله امنیت و توسعه به شدت در حال تغییر است . در حالی که در چند دهه گذشته ما یکی از عوامل کمک کننده توسعه سیاسی را وجود همین احزاب سیاسی و نهادهای صنفی می دانستیم . تمامی این تحولات در نگرش ها حاکی از پویایی جوامع است . یعنی این وضع نشان می دهد که تحت شرایطی یکسری نهادها کارای داشتند و خوب عمل می کردند و در جهت تامین خواسته های مردم بودند ، حالا از این به بعد چنین سازوکارهایی جواب نمی دهند و لذا سیستم باید وارد تحولات جدیدی بشود . به همین دلیل امروزه در بسیاری از جوامع اروپایی مردم در حال خروج از احزاب اند و در تلاش اند تا گروههای موردی تشکیل دهند ، گروههای کوچکی که در آن بوروکراسی وجود ندارد . ساختارهای سنتی فونکسیون خودشان را از دست داده اند اما در عین حال نهادهای جدیدی در حال شکل گیری اند . تجزیه شهروندی در اروپا نیز قابل مشاهده است یعنی عناصر شهروندی که عبارتند از حقوق ، وظایف ، هویت و مشارکت در حال تجزیه اند . البته خیلی از نظریه پردازان این تحولات را به جهانی شدن ربط می دهند می گویند در فرایند جهانی شدن آن وفاداری سنتی که بین شهروندان و دولت وجود داشت . بگونه ای که دولت یک نوع انتظاراتی از مردم در چارچوب ادای وظایف و مسوولیت ها داشت و مردم توقع داشتند که دولت از حقوق آنها دفاع بعمل آورد ، در حال فروپاشی است و این وضعیت را ما کم و بیش در نقاط مختلف دنیا به شدت و ضعفهای مختلف بر حسب این که تا چه حد در معرض فرایند جهانی شدن قرار گرفته باشند ، مشاهده می کنیم و من این وضعیت را مختص امریکا نمی بینم . منتها طبیعی است از آنجایی که امریکا خود را به عنوان تنها ابر قدرت پس از جنگ سرد می داند و سعی می کند سیادت خود را در کلیه عرصه ها و نقاط مختلف جهان به منصه ظهور بگذارد ، مجموعه این تحولات می تواند در ابعاد گوناگون و به اشکال مختلف در جامعه امریکا انعکاس پیدا کند . البته شاید بتوان گفت که واکنش دولت امریکا نسبت به حادثه تروریستی 11 سپتامبر بنحوی از انحاء در تعارض با روند جهانی شدن از ابعاد سیاسی و امنیتی قرار دارد.
*شما اشاره داشتید که امریکا دشمن اصلی خود را تروریسم نامیده است سوال من اینجاست که آیا آنچه را که امریکا به عنوان تروریسم معرفی کرده است فی الواقع مصداق کامل و مطلق تروریسم است ؛ آیا خود امریکایی ها در حرکتهای تروریستی در جهان نقشی ندارند ؟
ببینید تعریف مشخص و جامعی از تروریسم ارائه نشده است و اتفاقا همین مبهم بودن تعریف تروریسم دست امریکا را به مقدار بسیار زیادی برای دخالت در امور جهانی باز می گذارد مگر زمانی که ما بیاییم یک تعریف دقیق از این مفهوم ارائه دهیم . امریکا ترجیح می دهد مفهوم تروریسم به گونه ای باشد که هر زمان بتواند با سوء استفاده از آن ( درست همان گونه که از مفهوم حقوق بشر سوء استفاده کرده ) در امور داخلی کشورها دخالت بکند و ... براساس آن دولت ها را طبقه بندی کند و دقیقا بر همین اساس است که به کشورها فشار می آورد و در اموراتشان دخالت می کند . در حقیقت قطعنامه های اخیری که پس از حادثه 11 سپتامبر به تصویب شورای امنیت سازمان ملل رسید به میزان قابل ملاحظه ای دست امریکا را در عرصه جهانی به بهانه مبارزه با تروریسم بازگذاشت .

روزنامه جام جم ، یکشنبه 27 مرداد 1381، شماره 656 .


ارسال نظر

(بعد از تائید مدیر منتشر خواهد شد)