Loading...

علل فروپاشی شوروی ؛ تیشه اقتصاد دولتی بر ریشه ابر قدرت چپ

علل فروپاشی شوروی  ؛ تیشه اقتصاد دولتی بر ریشه ابر قدرت چپ


 *تحلیلگران و کارشناسان سیاسی - اقتصادی و روابط بین الملل عواملی همچون مشکلات اقتصادی ، افزایش مخارج نظامی ، ناتوانی در ساخت هویت شوروی ، پذیرفتن تعهدات فراتر از توان و ظرفیت اقتصادی آن کشور ، رقابت تسلیحاتی همچنین اختلافات سیاسی را از جمله عمده ترین علل فروپاشی شوروی می دانند . با توجه به مطالعات ، تدریس و تحقیقاتی که در این زمینه انجام داده اید ، مهمترین دلایل این مساله را چه می دانید ؟
یکسری از این عوامل را بعضی ها در چارچوب مارکسیسم – لنینیسم و مسایل ایدئولوژیک مطرح می کنند . برخی دیگر این را ناشی از ساختار ناکارآمدی که داخل شوروی وجود داشت ، به عوامل داخلی از جمله مدیریت سیاسی ، اقتصادی و اجتماعی مرتبط می دانند . بخش دیگر هم به مسائل بین المللی و نقشی که شوروی در آن روابط داشت مرتبط می شود . به شخصه معتقدم اگر در فردای پایان جنگ جهانی دوم ، شوروی خود را به عنوان یک ابر قدرت مطرح و معرفی نمی کرد و در حد یک قدرت بزرگ توصیف می کرد شاید همچنان می توانست به حیاط سیاسی اش ادامه بدهد . اما اتفاقی که در دهه 30 افتاد و استالین آن دکترین معروف خودش " اجرای سوسیالیسم در یک کشور واحد " را اعلام کرد که در نقطه مقابل دکترین تروتسکی قرار داشت . تروتسکی می گفت که انقلاب باید صادر شود اگر انقلاب صادر نشود مثل رودخانه یی می ماند که رابطه اش با اقیانوس قطع شده و تبدیل به مرداب می شود و می گندد . در حالی که استالین معتقد معتقد بود باید اول از لحاظ صنعتی ، اقتصادی و تکنولوژی به یک کشور قوی تبدیل شویم ، بعد اقدام به صدور انقلاب کنیم . این موضوع اختلاف اساسی استالین و تروتسکی بود . در واقع استالین در مقابل انترناسیونالیسمی که تروتسکی دنبال می کرد یک نوع سوسیالیسم یا کمونیسم ملی را اعلام و تقویت کرد . به همین دلیل هم قانون اساسی که در سال 1936 نوشت از شدن تمامی مفاهیمی که زیادی رنگ و بوی ملی داشتند ، کاست و بیشتر به مفاهیم ملی گرایانه گرایش پیدا کرد ؛ مثلا واژه هایی مانند مفهوم شهروندی ، ملی و کشور غیر انقلابی بودند و بیشتر رنگ و بوی ملی داشتند . همچنین استالین می گفت راهی که اروپا طی 100 یا 150 سال طی کرده است ما باید قادر باشیم ظرف 10 یا 15 سال طی کنیم . البته می توان حدس زد که یک کشور نیمه فئودالی چطور می خواهد این راه را در این مدت کم طی کرده و همچنین می توان احساس کرد که این کار چه فشاری را بر مردم و جامعه می توانست وارد کند . استالین به هر روی آن برنامه صنعتی کردن را پیش برد . سرانجام بعد از جنگ جهانی دوم شوروی به عنوان یک ابر قدرت ظاهر شد اما چه ابر قدرتی ؛ ابر قدرت توسعه نیافته . در مقابل ابر قدرتی وجود داشت که توسعه یافته بود ؛ امریکا . در حقیقت مدیریت اقتصادی در جهت تقویت هرچه بیشتر جنبه نظامی اتحاد شوروی بود . در نتیجه ناچار بود از امکانات رفاهی و اقتصادی مردم کم کند و مبادرت به افزایش تجهیزات نظامی خودش بکند . شوروی بعد از جنگ دوم  جهانی با تحمل تلفات و هزینه های بسیار زیاد انسانی و اقتصادی ، به عنوان یکی از فاتحان جنگ در راس کشورهای بلوک شرق قرار گرفت . نظام جهانی به یک دو قطبی تعریف شد ؛ یک سوی آن امریکا به نمایندگی از کشورهای لیبرال و پیرو سرمایه داری ایستاده بود و سوی دیگرش شوروی به عنوان رهبر کشورهای سوسیالیستی و بلوک شرق . در چارچوب نظام دو قطبی رقابت شدیدی برای توزیع قدرت و نفوذ بیشتر برای تخصیص سهم بیشتری از قدرت در عرصه بین الملل همچنین تلاش برای جذب متحدان بیشتر در کشورهای جهان سوم بین دو ابر قدرت وجود داشت ، بنابراین یک رقابت بدون وقفه طی نزدیک به 50 سال جنگ سرد را شاهد هستیم . اما یک نکته مهم را باید در نظر گرفت ؛ تولید ناخالص ملی ابر قدرتی به نام شوروی نصف تولید ناخالص ملی ابر قدرت دیگر بود . ولی می باید همان کارهایی را که در عرصه سیاست بین الملل امریکا انجام می داد ، شوروی نیز انجام می داد برای اینکه از رقابت عقب نماند ؛ در چه وضعیتی ، با تولید ناخالص ملی که نصف رقیبش بود . در نتیجه طبیعی بود که نمی توانست در بخش های اقتصادی و رفاهی کارهای درست و اصولی یی انجام بدهد . حتی صنایع به ظاهر نظامی طوری طراحی شده بودند که در شرایط اضطراری بتوانند به صنایع نظامی تبدیل شوند ، بنابراین در شوروی یک سیستم میلیتاریزه شده را در دوران جنگ سرد مشاهده می کنیم . تحت این شرایط شوروی با یک توسعه ناموزون مواجه می شود . بخش نظامی آن توسعه پیدا می کند . موشک های دوربرد ، بالستیک ، سیستم های " اس.اس" ، زرادخانه اتمی و سیلوهای موشکی توسعه پیدا کردند . همچنین مبادرت به ایجاد ایستگاه فضایی کرد . طبیعتا تحت این شرایط ملاحظه می شود که توانایی اتحاد جماهیر شوروی با توجه به حجم تولید ناخالص ملی نسبت به تعهداتی که داشت ، همخوانی نداشت . تعهدات شوروی  در سطح بسیار بالایی درحالی که توانایی هایش در سطح بسیار پایینی قرار داشت و توانایی  پاسخگویی نداشت .از طرف دیگر در شرق اروپا متحدانی داشت ، در خارج از اروپا نیز متحدانی داشت مثل کوبا و در مقطعی چین که باید به آنها کمک می کرد . ده ها حزب کمونیست خارج از جهان کمونیست وجود داشتند که مورد حمایت شوروی بودند که باید آنها را نیز سازمان می داد ، بنابراین تصور می کنم یکی از عوامل فروپاشی اتحاد شوروی را بیشتر باید میان عدم توازن تعهدات و توانایی اقتصادی آن قلمداد کنیم . به عبارت دیگر اگر در فردای جنگ جهانی دوم به عنوان یک قدرت بزرگ " major power " نه ابر قدرت "super power " خود را تعریف می کرد شاید می توانست به حیات خودش ادامه بدهد . بنابراین میلیتاریزه شدن اتحاد شوروی مشکلاتی را برای این کشور به وجود آورد تا آنجایی که وقتی ریگان رییس جمهور امریکا شد و بحث جنگ ستارگان را مطرح کزد ، شوروی دید باید 700 میلیارد دلار برای این کار هزینه کند که مصادف شد با روی کار آمدن گورباچف . وقتی گورباچف به قدرت رسید اعلام کرد توانایی این کار را نداریم . برای اشاره به یکی دیگر از عوامل باید به فردای انقلاب اکتبر 1917 بر گردیم . از فردای انقلاب ، سعی لنین بر این بود که به مردم این نکته را بقبولاند که هیچ گسل تاریخی ای در شوروی به وجود نیامده است . انقطاع تاریخی رخ نداده است . در حالی که در عمل ، انقلاب رابطه مردم با گذشته را کاملا قطع کرد . آن رابطه یی که بین گذشته و حال بود دیگر وجود نداشت . تجلی این وضعیت را به خوبی در رمان " دکتر ژیواگو" نوشته بوریس پاسترناک می توانیم ببینیم . تمام رمان به طور سمبلیک به این نکته اشاره می کند که بلشویسم فرزند نامشروعی را به وجود می آورد که به طور کلی گذشته اش را فراموش کرده است . این یعنی بحران هویت . یعنی اینکه انقلاب ، گذشته را از مردم روسیه گرفته است . مردم تبدیل به انسان هایی بی گذشته و تاریخ شده اند به همین علت این کتاب چون انقلابشان را زیر سوال می برد تا زمان گورباچف در شوروی اجازه انتشار نیافت .
*لنین چگونه می خواست این گسل را پر کند ؟
لنین خیلی سعی کرد این گسل تاریخی – روانی را به نحوی از میان بردارد یا زخم حاصل از آن را التیام ببخشد . حتی برای این کار مرکز تصمیم گیری و سیاست گذاری شوروی را کرملین قرار داد . تا پیش از آن کاخ کرملین مرکز کلیسای ارتدکس بود . در واقع لنین سعی داشت این قداست کلیسایی و مذهب آسمانی را به یک مذهب زمینی به نام کمونیسم و حزب کمونیسم منتقل کند . انتخاب کاخ کرملین برای مرکزیت سیاست گذاری شوروی تصادفی نبود . اینگونه تبلیغ می شد که همان وفاداری و تعهدی که افراد نسبت به یک مذهب زمینی به نام کمونیسم با همان آرمان داشته باشند . ولی تا آخرین روز فروپاشی شوروی این اتفاق رخ نداد. به عبارت دیگر این گسل تاریخی همچنان وجود داشت و در نتیجه بحران هویت نیز همچنان دامنگیر آن مانده بود .
*عامل سوم ؟
عامل سوم نیز مرتبط به سازماندهی جامعه شوروی است . انتقادی که گورباچف نیز پس از به قدرت رسیدن مطرح کرد . او گفت که ما تشکیلاتی به نام حزب ایجاد کرده ایم در حالی که قرار بود وسیله باشد تبدیل به هدف شد و آنچنان با بروکراتیزه شدن سیاست مواجه شده ایم که اصلا هدف ها و خواست های اصلی مردم در لابه لای دیوانسالاری عظیم و کاغذبازی ها و اینگونه مسایل گم شد . نکته دیگری هم که باید اشاره کنم این است که به طور کلی برای ایجاد دیک انسجام ملی باید جوامع یک فرایند توسعه اقتصادی و سیاسی و اجتماعی را طی کنند . ایدئولوژی برای این انسجام شرط لازم است و به طور موقت می تواند بین گروه های مختلف نژادی ، مذهبی ، قومی و زبانی این انسجام را و یک نوع یکپارچگی را ایجاد کند اما در بلند مدت این اقتصاد است که می تواند خلل و فرج را پر کند . این خلا ها و شکاف ها را پر کند . این اتفاق در روسیه به وقوع نپیوست . به عبارت دیگر اگر اقوام و جمهوری های مختلف  روسیه از یک رفاه نسبی و یک اقتصاد کارآمد برخوردار بودند شاید علاقه یی به تجزیه و جدا شدن از اتحاد جماهیر پیدا نمی کردند و بعد هم در کنارش توسعه سیاسی ؛ یعنی اینکه افراد بتوانند از آزادی لازم برخوردار شوند که متاسفانه وجود نداشت .به طور خلاصه فقدان آزادی های سیاسی و اقتصادی و عدم دسترسی مردم به زندگی مرفه را از عوامل اصلی فروپاشی و انحلال شوروی می دانم .
*گورباچف از سال 1985 پس از رسیدن به دبیر کلی حزب و قدرت تا دو سال در همان مسیر قبلی حرکت می کند اما بعد از آن اقدام به اجرای گلاسنوست و پروستریکا یا همان اصلاحات سیاسی و اقتصادی می کند . این نشان دهنده این است که مشکل را فهمیده بود اما به چه دلیل نتوانست موفق بشود ؟
گورباچف وقتی سر کار آمد نخستین فردی بود که متعلق به نسل انقلاب نبود . قبل از او برژنف و چرنینکو کسانی بودند که در دوران انقلاب حضور داشتند . اما گورباچف فردی بود که به چشم خود انقلاب را ندیده بود و طبیعتا مقدار زیادی واقع بینانه تر و بازتر به مسایل نگاه می کرد . این شخص محصول همان سیستم بود و از دل آن بیرون آمده بود . همچنین نسلی هم که او آن را نمایندگی می کرد ؛ دیگر سیستم اتحاد جماهیر شوروی با آن ساختار را پذیرا نبود . به نظر من گورباچف به هیچ وجه قصد از بین بردن و انحلال شوروی را نداشت . او قصد اصلاح داشت . گورباچف در قسمتی از آن سخنرانی معروف و طولانی اش که حدود 14 ساعت به طول انجامید ، تمام شوون ساختار اقتصادی شوروی را زیر سوال برد . به عنوان مثال درباره اقتصاد کشاورزی گفت به چه علت ما در اینجا بهترین زمین ها را داریم ولی این زمین ها یک چهارم زمین ها یی که در تگزاس است بازدهی ندارد . ایا اشکال در مدیریت است ؟ آیا اشکال در ایدئولوژی است ؟ گورباچف یا نزدیکانش در جاهای مختلف صراحتا بیان می کردند که آینده به مارکسیسم – لنینیسم تعلق دارد . یعنی این روشی که در حال پیاده کردن آن هستیم برای نجات مارکسیسم – لنینیسم است . در واقع تز گورباچف که چند بار هم بیان کرد این بود که مارکسیسم – لنینیسم هر چند دهه دچار زنگ زدگی می شود ما باید این را گالوانیزه بکنیم ، زنگ زدایی بکنیم . در واقع آخرین دبیر کل حزب کمونیست شوروی آمده بود با زنگ زدایی ، حیات تازه یی به این ایدئولوژی بدهد ولی به قدری این سیستم فرسوده بود که در این فرآیند زنگ زدایی از هم پاشیده شد .
*البته بعضی از دلبستگان سر سخت به مارکسیسم معتقد به خیانت گورباچف به آرمان های مارکسیستی هستند و بعضا می گویند او آمده بود تا شوروی را از بین ببرد ؟
این حرف ها از پایه و اساس بی بنیان است . مثلا برخی دیگر نیز او را عامل سیا می دانند . این حرف ها به هیچ وجه درست نیست . چرا که سیستم های توتالیتر به قدری شکننده هستند که کوچک ترین تلنگر ، باعث از هم پاشیدگی آن خواهد شد . در نتیجه وقتی مجسمه لنین به پایین کشیده شد دیگر همه چیز از دست رفته بود . در واقع یک سیستم توتالیتر مجبور است کارهایی را انجام بدهد که یک ابر قدرت واقعی باید انجام بدهد ، موشک های قاره پیما درست کند اما نکته بسیار مهم این است که هیچ یک از برنامه هایش بر رفاه و زندگی مردم اثر منفی نداشت و زندگی و معیشت آنان را در مضیقه قرار نداد.
*افزایش قیمت نفت در دهه 70 میلادی چطور باعث تاخیر در فروپاشی شد یا بر سرعت آن افزود؟
شاید به تاخیر تنداخته باشد اما در واقع با توجه به وضعیت اقتصاد و تعهداتش ، فروپاشی شوروی اجتناب ناپذیر بود . در اوج جنگ سرد جوک هایی که درباره سیستم شوروی دهان به دهان پخش می شد خبر از یک واقعیت می داد . در بین راه قطار می ایستد ، برژنف با برخی از اعضای حزب است که برای افتتاح پروژه یی با قطار عازم شده بودند . در بین راه قطار می ایستد ، برژنف می پرسد که چه اتفاقی افتاده است . می گویند قطار مشکل دارد و دیگر حرکت نمی کند . برژنف در پاسخ می گوید هیچ کس از قطار پیاده نشود ، پرده ها را کنار بکشید و دست هایتان را برای مردم تکان بدهید و طوری وانمود کنید که انگار قطاار در حال حرکت است . از سوی دیگر زمانی که گورباچف سر کار آمد کشورهای بلوک شرق به موسسات مالی غرب مثل بانک جهانی و صندوق بین المللی پول بدهی های کلان داشتند . مثلا پیشرفته ترین این کشورها که آلمان شرقی بود 30 میلیارد در سال 1985 مقروض بود . در حالی که باید شوروی به گونه یی آنها را تامین می کرد که دستشان در برابر موسسات مالی غرب دراز نشود . کاری که در توانش نبود . حتی برخی ریشه فروپاشی شوروی را به دیون اقمارش به موسسات مالی غربی مرتبط  می دانند . از طرفی شوروی با کشورهای و اقمارش تهاتر می کرد و ارز در اختیارشان قرار نمی داد . مثلا رومانی برای توسعه کشور و اجرای برنامه های اقتصادی به ارز نیاز داشت به همین دلیل برای تامین منابع مالی سراغ موسسات مالی غرب می رفت . غرب هم به شرط کاهش هزینه های بخش دولتی حاضر به پرداخت وام به این کشورها می شد . چرا که از نظر بانک جهانی و صندوق بین المللی پول ، کشورهای که هزینه بخش دولتی اش زیاد باشد بوی سوسیالیسم از آنها استشمام می شود . به همین دلیل آنها را وادار به حرکت به سمت خصوصی سازی می کرد . هر چقدر این کشور ها می توانستند از هزینه های بخش دولتی بکاهند می توانستند مبالغ بیشتری در قالب وام دریافت کنند . این وضعیت اقمار شوروی بود . از لحاظ انسجام سیاسی هم تا سال 1956 کمینفرم ، دفتر اطلاعات احزاب کمونیستی و کنگره حزب این کار را انجام می داد . از دهه 70 اختلافات زیادی میان احزاب کمونیست دنیا به وجود آمد . حتی در داخل نیز میان احزاب اختلافات اوج گرفته بود و هر یک قرائتی از مارکسیسم – لنینیسم ارایه می کردند که با هم متفاوت بود . تنها دلیلی که شوروی می توانست اقمار و جماهیرش را یکپارچه نگه دارد قدرت سر نیزه در قالب پیمان ورشو بود . یعنی تا کشوری می خواست یک مقدار از مسیر منحرف بشود صبح ارتش سرخ و پیمان ورشو آنجا حاضر می شدند که برای بهار پراگ در سال 1968 و سال 56 بوداپست را داریم . در حالی که این عمل از اساس با پیمان ورشو مغایرت داشت چرا که قرار بود در برابر امپریالیسم از یکدیگر دفاع کند . اما در عمل همواره علیه اعضای خود عمل کرد . در واقع مساله نارسایی در سیستم اتحاد شوروی ورای این است که در نوسانات قیمت نفت خلاصه کنیم . با توجه به نوع کشورداری این فروپاشی اجتناب ناپذیر بود .
*از نظر اقتصادی چطور ؟
در بعد اقتصادی براساس مزیت نسبی کشورها عمل می کردند . مثلا رومانی فقط باید برای تمام کشورهای سوسیالیستی تراکتور تولید می کرد و کار دیگری انجام نمی داد . چک و اسلواکی باید دوربین عکاسی و فیلم تولید می کرد . یعنی این کشورها  در چارچوب کمین ترن تقسیم کار کرده بودند . شوروی این کار رادر کشور خودش نیز انجام داده بود مثلا پنبه کل 15 جمهوری را تاجیکستان باید تامین می کرد . یا جمهوری دیگر فقط لاستیک اتومبیل تولید می کرد و جمهوری دیگر فقط موتور ماشین را . در نتیجه وقتی که شوروی از هم فروپاشید یک جمهوری میلیون ها لاستیک داشت اما بدنه و موتور ماشین را نداشت . شوروی با این سیستم می خواست جمهوری ها و اقمارش را به هم وابسته کند که عملا جواب نداد.
*اواخر دهه 70 ریگان در امریکا و تاچر در انگلستان به قدرت رسیدند و هر دو از نظریات اقتصادی میلتون فریدمن استفاده کردند . آیا این تغییر نگاه و روش نیز تاثیری بر وضعیت شوروی داشت ؟
عوامل حاشیه هم در این میان نقش خود را دارند . ولی این را نمی توان به عنوان یک عامل عمده تصور کرد . چون اقتصاد کشورهای اروپای غربی سرمایه داری بود و بعد از جنگ دو م ، احزاب چپ و سوسیال دموکرات و کارگری در کشورهای اروپای غربی قدرت گرفتند . چون احزابی که می توانستند خرابی های جنگ را جبران کنند معمولا چپ بودند به همین علت برای نخستین بار بعد از جنگ جهانی دوم در انگلستان شاهد به قدرت رسیدن یک حزب سوسیالیست به نام کارگر هستیم که دست به ملی کردن صنایع زد . البته منکر موضوع پرسش نیستم . اگر دهه های 50 و 60 را در نظر بگیریم عملا اقتصاد کشورهای غربی یک اقتصاد شبه سوسیالیستی بود . یعنی دولت دخالت زیادی در مسایل اقتصادی داشت . حتی در فرانسه دموکرات ،سازمان برنامه ریزی برای صنایع تعیین تکلیف می کرد . او بود که تعیین می کرد چه کسی ، چه میزان از چه کالایی تولید کند . در حالی که این نوع برنامه ریزی برای اقتصاد ، محصول اقتصاد سوسیالیستی بود . اصلا سیستم سازمان برنامه ریزی مرکزی از دستاوردهای کشورهای سوسیالیستی است اما کشورهای غربی خیلی از آن استفاده می کردند . از دهه 70 به بعد کشورهای غربی از اقتصاد برنامه ریزی شده کینزی کم کم خارج می شوند و به سمت توسعه بخش خصوصی و همچنین کاهش هزینه های دولتی حرکت می کنند که اوج آن تاچریسم و ریگانیسم است . به هر حال این فضا نیز موثر بود اما نمی توان گفت که تعیین کننده بود .همانطور که اشاره کردم روابط بین الملل و ساختار شکننده داخلی بود که طی 70 سال شکل گرفته بود . حتی الان هم بعد از فروپاشی که وارد بیست و چهارمین سال آن شده ایم پوتین اعلام می کند که اقتصاد ما باید چند محصولی باشد به عبارت دیگر همچنان نتوانسته اند از ساختار معیوب آن دوران خارج بشوند و همچنان اقتصادی تک محصولی دارند و روسیه مانند یک کشور جهان سوم است ، اقتصاد روسیه حتی از اقتصاد بلژیک نیز کوچک تر است .
*کشورهایی این چنینی که مدعی دارا بودن ایدئولوژی برتر برای زندگی بهتر هستند چرا با وجود آثار ویران کننده یی که بر جای می گذارند دست به تغییر نمی زنند . مثلا کشورهای اروپایی در مقطعی با استفاده از اندیشه های کینزی در صدد بالا بردن توان اقتصادی کشور و رفاه مردمشان یودند اما با بروز نشانه هایی مبنی بر عدم کاربرد آن اندیشه به راحتی به سمت دیگر گرایش پیدا کردند . اما در شوروی این اتفاق دیر رقم می خورد یا در چین بعد از تلفاتی که " جهش بزرگ به جلو " برجای می گذارد کم کم از دهه 80 اقدام به چرخش در اندیشه و نظریات حاکم می کنند ؟ کوبا نیز اخیرا پس از دهه ها تازه اقدام به این کار کرده است ؟ در اینگونه کشورها چرا هموما دیر متوجه مساله می شوند و اگر هم بشوند سرکوب می شود ؟
به طور کلی نظام های توتالیتر اینگونه هستند . اما چرا چین سقوط نکرد . اشاره کردم یکی از مسایلی که از لحاظ روحی – روانی ، فرهنگی و هویتی باعث فروپاشی شد بحران هویت بود . از فردای انقلاب 1927 یک گسل تاریخی ایجاد شد . در چین اما این مساله نیفتاد . در چین از روز اول با وجود اینکه مارکسیسم – لنینیسم یک ایدئولوژی وارداتی از اروپا بود و چینی ها فوق العاده نسبت به ارزش های وارداتی غرب حساس بودند اما مائو در تبلیغات ، سخنرانی ها و همچنین نظراتی که به اعضای کادر رهبری حزب ارائه می کرد می گفت این ایدئولوژی که در چین آن را به کار می بریم دقیقا براساس آموزه های کنفسیوس است . به عبارتی دیگر مائو توانست آن ارتباط تاریخی را برقرار کند امری که لنین در انجام آن ناکام ماند . لنین می خواست قداست کلیسای ارتدکس را به حزب کمونیست بدهد د. اما با زور ارتش و سرنیزه که موفق نشد . اما در چین در روز اول مردم احساس نکردند که با یک ایدئولوژی وارداتی روبه رو هستند . مائو اقدام به تطبیق نظریات مشترک مارکسیسم با کنفسیوسیسم کرد .
*دیر متوجه شدن را نگفتید ؟
اولا آن ساختار ایدئولوژیک به سادگی اجازه نمی دهد به پراگماتیسم روی آورد و هر لحظه ممکن است در مظان انحراف از ایدئولوژی قرار گرفت . کما اینکه این مسئله را در جریان انقلاب فرهنگی چین نیز شاهد هستیم اما باید یک پرانتز باز کرد و آن بررسی موقعیت تاریخی این نظام ها است که در چه موقعیتی از توانایی ، قدرت ژئوپلیتیک و ژئواستراتژیک قرار دارند . اینها بسیار تعیین کننده است . داستان چین با کوبا فرق می کند . حالا بر اساس همان موقعیت تاریخی باید دید چه عواملی باعث تغییر نگرش و ایجاد فضای تغییر در چین شد ؛ نخست گسترش دامنه جنگ ویتنام است . چین ترسید که آتش جنگ به دامنش بیافتد و او را نیز درگیر کند . دو م؛ انقلاب فرهنگی در دنیا فوق العاده چین را منزوی کرده بود . نکته دیگر اینکه امریکا مرتب نیروهایش در کشورهای اطراف چین مثل کره جنوبی ، تایوان و ژاپن را تقویت و زیاد می کرد . نکته مهمتر اختلافات شدید میان چین و شوروی بود . این دو کشور هم از نظر ایدئولوژی به مشکل برخورده بودند و هم به لحاظ ارضی و مرزی به حدی که چند بار برخوردهای شدید مرزی میان آنها به وجود آمد . به طوری که مائو و چوئن لای در یک مصاحبه اعلام کردند تا زمانی که شوروی سرزمین های غصب شده را به صاحبانش پس ندهد رابطه ما با مسکو عادی نخواهد شد . اختلافات میان چین و شوروی خیلی شدید شده بود . حتی چینی ها شوروی را متهم می کردند و به آنها لقب " امپریالیست سوسیالیست " داده بودند . شوروی را سرزمین " فاسد شده انقلاب " می خواندند . این موارد در ان مقطع چین را ضعیف کرده بود ضمن اینکه سیاست جهش بزرگ به پیش نیز که قرار بود رشد چین را به 24 درصد برساند از 3-2 درصد بیشتر تجاوز نکرد . در نتیجه چین متوجه شد که توانایی هایش با تعهداتش سازگاری ندارد . در ضمن فشار جمعیتی و سوق الجیشی هم مزید بر علت شد . یعنی باید شرایط یک کشور را برای تغییر در نظر گرفت مثلا کوبا ، این کشور از نظر جایگاه در روابط بین الملل نقشی ندارد . چین به عنوان قدرت یزرگ مطرح بود و در حال حاضر هم یک قدرت بزرگ محسوب می شود . بنابراین یکی از عوامل خود ایدئولوزی است که در داخل متهم به انحراف و عدول از سیاست ها می شوید و دوم ؛  فشارهای بین المللی و منطقه یی است . این عوامل برای تغییر چین مهیا شد . ضمن اینکه این تغییر را آنها با تفسیر و تحلیل مارکسیست – لنینیستی همراه کردند . در واقع چین اینگونه می گوید ؛ ما از اول اشتباه کردیم و می خواستیم از یک نظام نیمه فئودالی وارد نظام سوسیالیستی شویم بدون اینکه سرمایه داری را تجربه کنیم . در حالی که بر اساس مارکسیسم – لنینیسم جامعه فئودالی تبدیل به جامعه سرمایه داری می شود ، سرمایه داری به کمونیسم ؛ کمونیسم به سوسیالیسم . در واقع آنها فقر را توزیع کردند نه ثروت را . ثروت در کاپیتالیسم به دست می آید . بنابراین اگر الان هم کسی چین را متهم به انحراف از اصول سوسیالیسم کند قبول نمی کنند و می گویند ما در حال تجربه سرمایه داری در مسیر آموزه های مارکسیسم هستیم .
*چرا افرادی مانند چوئن لای می توانند در چین اثر گذار باشند هرچند در مقطعی مغضوب شدند اما هم در زمان حیات نفر اول کشور و هم پس از آن می توانند باعث ایجاد تغییر در سطوح بالای قدرت بشوند اما در کشوری مثل شوروی این اتفاق رخ نمی دهد ؟
در شوروی این حرکت زیگزاگ را از همان زمان انقلاب 1917 تا 1991 تا زمان فروپاشی داریم .
*پس چرا مثل چین نشد ؟
شوروی ابر قدرت بود اگر چین هم به عنوان یک ابر قدرت اعلام موجودی می کرد شاید امروزش با آنچه هست متفاوت بود . شوروی باید مرتب هزینه می کرد تا از امریکا عقب نماند . باید موازنه قدرت حفظ می شد . اصل بازدارندگی متقابل باید حفظ می شد . بنابراین ناچار بود که هر لحظه بر میزان تعهداتش اضافه کند . در آخر هم به جایی رسید که دیگر جواب نمی داد . اما چین خودش را نه به عنوان ابر قدرت بلکه رهبر کشورهای جهان سوم معرفی کرد . در کنفرانس باندونگ که نخستین گردهمایی جهان سومی ها بود این مساله را اعلام کرد . آنجا نظریه شهرها و روستاهای جهان را مطرح کرد و گفت که شهرهای جهان کشورهای بزرگ امپریالیست هستند و روستاهای جهان کشورهای جهان سوم و چین هم جزو اینهاست . بالاخره یک روز روستاهای جهان بر شهرهای جهان غلبه پیدا خواهد کرد . شوروی هم این حرکت زیگزاگ را انجام داد اما خیلی کند . از سال 1917 تا 1921 شوروی کاملا در لاک ایدئولوژیک بود ولی در آن سال لنین برنامه "نپ" یا دو قدم به سمت سوسیالیسم یک قدم به سمت کاپیتالیسم را اجرا کرد . اما کشمکش های گروه های انقلابی مانع بود . مثلا بعد از فوت لنین هر کدام ار مدعیان رهبری سعی می کردند که کاتولیک تراز پاپ باشند . سعی می کردند  که انقلابی تر از دیگری باشند و طرف مقابل را کنار بزنند  به همین دلیل آن رابطه نیم بندی هم که در زمان لنین با کشورهای غربی برقرار شده بود از میان رفت و سیستم دوباره در لاک ایدئولوژی فرو می رود . برای اینکه استالین باید کامنف ، زینوویف ، بوخارین و ترو تسکی را برای رسیدن به قدرت کنار می زد . بعد از آن بود که در سال 1931 سوسیالیسم را از حالت انترناسیونالیسم خارج کرد و به آن شکل ملی داد .وقتی در سال 1936 قانون اساسی را نوشت گفت که این دموکرات ترین قانون اساسی است . و تمام مفاهیم انقلابی را از آن حذف کرد . منتهی چیزی که فقط روی کاغذ بود و در عمل کسی جرات اجرای آن را نداشت . مثلا جمهوری های شوروی طبق قانون می توانستند در مورد مرزهایشان تصمیم بگیرند ولی کسی جرات این کار رانداشت . حتی استالینن ، کومین ترن که کارش صدور انقلاب بود را به نشانه همکاری با کشورهای غرب و از بین بردن هیتلر منحل می کند اما این حرکت های پراگماتیک مقطعی بودند تا زمان خروشچف که دوباره به سیاست همزیستی مسالمت آمیز بر می گردد . در واقع خروشچف یک مینی گلاسنوست ، یک مینی پروستریکا را آورد . منتهی گروه های محافظه کار و اصولگرایان شوروی زیر پایش را خالی کردند و گروه سه نفره پادگورنی – کاسیگین – برژنف علیه او کودتا کردند چرا که اصلاحات خروشچف قدرت آنها را کم می کرد . می خواهیم بگویم که این اتفاقات می افتد اما با مقاومت رو به رو می شود . به همین علت وقتی خروشچف گفت داریم زنگ زدایی می کنیم می خواست همین را بگوید . من همان زمان هم تحلیل کردم که به دلیل ساختار زنگ زده ، سیستم شوروی شاهد بازگشتی از پراگماتیسم به سمت ایدئولوژی نخواهد بود . در واقع اقتصاد شوروی به قدری ناتوان شده بود که سالانه 40 میلیارد دلار علوفه وارد می کرد . گندمش را وارد می کرد . چنین کشوری معلوم است که فرو می پاشد .
*یعنی اقتصادی دولتی تیشه به ریشه ابر قدرت زد ؟
بله دقیقا . اقتصاد دولتی و آن جایگاهی که یک کشور در روابط بین الملل احراز می کند .
*اقتصاد ایران هم با وجود تفاوت های ماهوی ایدئولوژیکی که دارد اما از نظر اقتصادی بی شباهت به شوروی نیست . مثل فسادهای اقتصادی ، تورم ، رکود ، وابستگی شدید به درآمدهای نفتی و تمرکز گرایی دولتی . برای اینکه از نظر اقتصادی بیش از این با مشکل مواجه نشویم به نظر شما تصمیم گیران کلان کشور چه راهی را باید پیش بگیرند ؟
به طور کلی اقتصاد دولتی ، اقتصادی بسیار آسیب پذیر است و تجربه شوروی و کشورهای اروپای شرقی مبین این نکته است . بنابراین دولت نمی تواند تمام بار مسئولیت اقتصادی را خود به تنهایی برعهده بگیرد و بر دوش بکشد . من معتقد هستم اگر کشوری که بسیار پیشرفته هم باشد این همه بار بر دوشش بگذارند زیر فشار آن خرد خواهد شد چه رسد به یک کشوری مانند ایران . یکی اینکه باید به سمت تمرکززدایی در اقتصاد حرکت کنیم و اقتصاد را به بخش خصوصی واگذار کنیم . بخش خصوصی باید قدرتمند شود که در نتیجه عرصه برای فعالیت جامعه مدنی گسترده می شود . دوم اینکه وقتی به سمت خصوصی سازی و تمرکززدایی حرکت می کنیم باید برای اجرای قوانین ، بسیار جدی برخورد کرد . یعنی قانون باید کاملا حاکم باشد . از نظر اخذ مالیات ، ضمانت های اجرایی آن ، قوانین کار و امثال آن همچنین پاسخگو بودن مسئولان . اگر فقط حکومت قانون مستقر شود و با تمام افراد به صورت یکسان برخورد شود ، تحت این شرایط فساد اداری هم از بین می رود . ولی فقدان قانون و فربه شدن بخش دولتی که ضدنوآوری و خلاقیت نیز هست ، طبیعتا می تواند اقتصاد را ناکارآمد کند و زمین بزند .
روزنامه تعادل ، چهارشنبه  10 دی 1393 ، سال اول ، شماره 163 .


ارسال نظر

(بعد از تائید مدیر منتشر خواهد شد)